• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
چهار شنبه 4 اسفند 1400
کد مطلب : 154642
+
-

خاطرات شیرین بهروز غریب‌پور از قد کشیدن فرهنگسرای بهمن

پای قولم به مردم جنوب شهر ایستادم

پای قولم به مردم جنوب شهر ایستادم

پریسا نوری

دانش‌آموخته تئاتر و پایه‌گذار اپرای عروسکی در ایران است و در کنار چند دهه فعالیت هنری، طراحی و ساخت مراکز مهم فرهنگی از جمله خانه هنرمندان و فرهنگسرای بهمن در کارنامه‌اش می‌درخشد. با «بهروز غریب‌پور» کارگردان، نویسنده سینما و تئاتر و بنیانگذار فرهنگسرای بهمن خاطرات روزهای تبدیل کشتارگاه دام به نخستین فرهنگسرای تهران را مرور کردیم. 

 مخروبه‌ای پر از مار و عقرب 
از نوجوانی سودای ساختن و‌ آباد کردن در سر داشتم؛ دوره‌ای که مشاور فرهنگی‌ـ هنری شهردار وقت تهران شدم گفتم: «من مدیریت پشت میزنشینی را نمی‌خواهم؛ دلم می‌خواهد کار اجرایی کنم.» پیشنهاد ساخت سالن تئاتر شهر 2 را مقابل تالار وحدت دادم که با مخالفت شهردار وقت رو‌به‌رو شد. استدلال ایشان این بود که همه ظرفیت‌های فرهنگی و هنری نباید در مرکز شهر باشد و به جایش پیشنهاد دادند که کشتارگاه جنوب شهر را به یک مرکز فرهنگی و هنری تبدیل کنیم. روزی که برای بازدید فضای کشتارگاه رفتیم، با ویرانه‌ای پر از مار و عقرب روبه‌رو شدیم که وسایل کشتار دام در گوشه و کنار پراکنده بود. آنجا یک استخر مدفون یا آب‌انباری وجود داشت که آب با فشار خارج می‌شد تا خونابه‌ هزاران رأس گاو و شتر را از کشتارگاه بشوید. حین بازدید شهردار پرسید: «به نظرتان چقدر زمان می‌برد تا اینجا یک فضای فرهنگی شود؟‌» گفتم: «یک ماه.» خندید و گفت: «حداقل بگویید 3 ماه.» اما من که در ذهنم سقف آب‌انبار را به‌عنوان سکوی تئاتر و اطرافش را 3ردیف صندلی تماشاگر طراحی کرده بودم، تأکید کردم: «یک ماه دیگر، یعنی 21 شهریور و همزمان با افتتاح جشنواره بین‌المللی تئاتر عروسکی فاز اول اینجا افتتاح می‌شود.» فاز نخست شامل 2 سالن روباز برای نمایش فیلم و تئاتر، آماده‌سازی معابر و فضاهای داخلی و جانبی برای حضور مردم و ایجاد گالری موزه هنرهای ایران و جهان و ساخت استخر بود. 



 حضور روباه را به فال نیک گرفتم
در شروع کار با 3 دسته آدم عصبانی، مواجه و حتی تهدید به مرگ شدم. یک دسته افرادی بودند که دام را برای کشتار می‌آوردند و هنوز امید داشتند کشتارگاه به روال سابق برگردد. دسته دوم سلاخ‌های قمه‌به‌دستی بودند که فکر می‌کردند من باعث نابودی شغلشان شده‌ام و دسته سوم خیلی از مردم جنوب شهر بودند که تصور می‌کردند کار ما یک حرکت نمایشی است و اعتماد نداشتند. از طرفی، متوجه شدم شهردار تحت فشار است که کار را تعطیل کند و دوباره کشتارگاه راه‌اندازی شود. به همین دلیل، با 3 شیفت کار کارگران، پروژه را پیش بردیم تا خیلی زود اجرا شود. یادم است روباهی در محوطه کشتارگاه پرسه می‌زد و از دور ما را تماشا می‌کرد. آن روزها نمایشی با نام «6 جوجه کلاغ و یک روباه» نوشته بودم؛ به همین دلیل با پس‌زمینه‌های اعتقادی که داشتم، حضور روباه را به فال نیک گرفتم. البته بعد متوجه شدم که چون سال‌ها خونابه به کانال کهریزک ریخته شده، آن کانال پر از مار و عقرب و روباه بود و روباه‌ها از داخل تونل کهریزک به داخل کشتارگاه می‌آمدند. تابستان بود و صندل می‌پوشیدم. یکی از سلاخ‌ها با اینکه دشمن من بود، دلش به حالم سوخت وگفت: «مهندس اینجا صندل نپوشید، پر از عقرب است.» برای اینکه بر کار نظارت کنم، دفتر کارم را وسط کارگاه و کنار پست برق گذاشتم. خیلی وقت‌ها هم شب در کارگاه می‌ماندم تا مبادا کارگران کوتاهی کنند و.... بالاخره بعد از یک ماه، دقیقاً 21 شهریورماه، ساعت 21، صدای موزیک در فضای فرهنگسرا پیچید و مراسم افتتاح با حضور مردم، جمعی از هنرمندان و مدیران وقت آغاز شد. 

 گفت قسم بخور! برایش قسم خوردم
مردم جنوب شهر اوایل کار ذهنیت خوبی درباره ما نداشتند. یک روز جوانی از پشت نرده‌ها داد زد: «مهندس! بالاغیرتاً بگویید کی جمعش می‌کنید؟‌» فکر کردم منظورش این است که اینجا کی افتتاح می‌شود. جلو رفتم و گفتم: «ساعت 9 شب 21 شهریور.» گفت: «نه. منظورم این است که این کلاهی را که می‌خواهید سر ما بگذارید، کی برمی‌دارید؟‌» گفتم: «چه کلاهی؟‌» گفت: «همه چیزهای خوب را در شمال شهر می‌سازید. اینجا هم که درست شود، می‌برید بالای شهر... هر مدیری هم قول داده‌کاری برایمان‌کند، دروغ گفته...» گفتم: «از اینجا چیزی جمع نمی‌شود و همه‌اش برای مردم اینجا می‌ماند.» دستش را از لای میله دراز کرد و گفت: «قسم بخور!‌» یاعلی گفتیم و دست دادیم و برایش قسم خوردم که قصد نداریم این تشکیلات را جایی ببریم. 



 ورود با دمپایی ممنوع! 
با توجه به شناختی که از مردم جنوب شهر پیدا کرده بودم، می‌دانستم باید در فرهنگسرا یک محیط امن درست کنم تا خانم‌ها و خانواده‌ها به اینجا بیایند. یک روز دیدم برخی کارگران و سلاخ‌ها که حالا همگی در فرهنگسرا مشغول به کار شده بودند، می‌ایستند و خانم هارا تماشا می‌کنند. همه را جمع کردم و گفتم: «اینجا برای یک کار فرهنگی درست شده؛ اگر به این فضای امن جسارت یا تعرضی کنید، چشمانتان را با چاقو درمی‌آورم.» (با خنده) ادبیاتم عوض شده بود. شده بودم یک جلاد که کسی جرئت نداشت در حضورش کوچک‌ترین خطایی کند. سیگار کشیدن و زباله انداختن در فرهنگسرا ممنوع بود. به نگهبان سپرده بودم کسی را با دمپایی به فرهنگسرا راه ندهند. یک روز که نوبت استخر آقایان بود، دیدم یک پیکان با 11 سرنشین، حتی روی کاپوت و سقف هم نشسته بودند، می‌خواهد وارد شود. به نگهبان گفتم راهشان ندهد. پیاده شدند و با ناراحتی از پشت میله‌ها گفتند: «مهندس! ما می‌خواهیم برویم استخر... چرا راهمان نمی‌دهید؟‌» گفتم: «برای اینکه لات هستید...» به آنها برخورد و با لحنی طلبکارانه گفتند: «ما لات نیستیم... ما ورزشکاریم.» گفتم: «یکی از شما بیاید تا صحبت کنیم.» یکی قیصروار آمد و گفت: «بفرمایید.» گفتم: «نشستن روی کاپوت ماشین و این سر و وضع در شأن یک ورزشکار نیست. بروید کفش بپوشید و با 2ماشین یا پیاده بیایید. اگر برادر، شوهر یا پدر خانم‌هایی که اینجا استخر می‌آیند شما را ببیند، دیگر جرئت نمی‌کنند زن و بچه‌شان را اینجا بفرستند و...» با هم پچ‌پچی کردند و رفتند. کفش پوشیدند و با 2ماشین برگشتند. بعدها به گوشم رسید که پشت سرم گفته‌اند: «این بابا از جنس خودمونه.... خودش لاته!‌» (با خنده)

 شهردار گفت فعلاً بودجه نداریم
خوشبختانه از همان ابتدا استقبال از برنامه‌ها خیلی خوب بود، اما من نگران بودم؛ چون زمستان در راه بود و ما به‌جز استخر، سالن‌ سرپوشیده نداشتیم. یک شب پاییزی که هوا سرد بود و باران می‌آمد از سالن روباز پخش فیلم تابش نور دیدم. فکر کردم آپاراتچی یادش رفته پروژکتور را خاموش کند. رفتم آپاراتخانه و گفتم: «چرا این وقت شب زیر باران پروژکتور روشن است؟‌» آپاراتچی که لکنت زبان داشت، با دست به ردیف صندلی‌ها اشاره کرد. دیدم در یک ردیف از صندلی‌ها انگار چیزی زیر پتوست. آپاراتچی تعریف کرد که 2جوان آمده‌ و خواهش کرده‌اند برایشان فیلم بگذارد و گفته‌اند جایی ندارند بروند و اگر در خیابان بمانند، هزار اتفاق ممکن است برایشان بیفتد. آپاراتچی هم جواب داده: «نمی‌شود باران می‌آید.» گفته‌اند: «عیب ندارد. کتمان را روی سرمان می‌کشیم...» رفتم جلو دیدم 2نوجوان در حالی که زیر کتشان رفته‌اند و از سرما می‌لرزند فیلم چارلی چاپلین می‌بینند و قاه‌قاه می‌خندند. همان شب به دفتر شهردار رفتم و ماجرا را گفتم و پایم را در یک کفش کردم که باید سالن سینما را مسقف کنیم. شهردار گفت: «فعلاً بودجه نداریم.» بغضم ترکید و گریه کردم. گفت: «بیا بنشین مرد گنده! برای سالن سینما گریه می‌کنی؟‌» گفتم: «برای قولی که به این مردم دادم گریه می‌کنم...» قرار شد موقتاً با یک چادر بادی بزرگ یک سالن سرپوشیده درست کنیم تا زمستان را بگذرانیم. بودجه که تأمین شد 3ماهه سالن‌های سرپوشیده را هم ساختیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید